سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

 

این ماجرا داستان نیست ،بلکه اتفاقی کاملاٌ مستند و واقعی است که برای یک طلبه ی

رزمنده در روزهای پایانی دفاع مقدس اتّفاق افتاده است پس حتماٌ بخوانید

 

اعدام توسط منافقین

روزهای پایانی جنگ بی آنکه ما بدانیم باسرعت از راه می رسیدند من به قم رفته بودیم برای استراحت

وتجدید قوا هنوز به منزل نرفته بودم پیش خودم گفتم اوّل به پابوس بی بی حضرت فاطمه ی معصومه سلام

الله علیه بروم بعد به منزل نزدیکای حرم که شدم با نگاههای معنا داری از طرف رهگذران مواجه شدم که

برایم عجیب بود امّاوقتی به سر ووضعم نگاهی انداختم فهمیدم قصه چیست عمامه برسر امّا لباسهای بسیجی

بد طوری خاکی ومچاله از عرق ، تصمیم گرفتم به منزل بروم وپس از استحمام وتعویض لباسها به زیارت

از همان بیرون سلامی وعرض ادبی بجا آوردم وراهم را به طرف خانه کج کردم داشتم از طرف پل نیروگاه به آنطرف

خیابان می رفتم که ناگهان لند کروزی با چراغ روشن وبوق مرا متوجه خودش کرد گفتم با منی راننده پیاده

شد گفت سید بیا کارت دارم خوب دقت کردم دیدم یکی از هم ولایتی هاوهمرزمان است یادم رفت بگم ما اصالتاً اهل

ایلام هستیم وبرای در امان ماندن از توپ وموشک بعثی ها که بی هیچ رعایتی به خانه های بی دفاع مردم

شلیک می کردند به قم آمده بودیم البته این حقیر از قبل طلبه بودم خلاصه سوار ماشین شدم گفتم چه

خبره گفت به موقعش خودت متوجه می شوی گفتم لطف کن اوّل مرا به خانه ببر تا لباسهایم را عوض کنم

وسریع یک دوش هم بگیرم دوستم با لبخند شیطنت آمیزی گفت باشه نگاه کردم دیدم جلو مرکز

هستیم عصبانی شدم گفتم اینجا خانه ی ماست

گفت آره خانه ی اصلی ما اینجاست گفتم مگه سر و وضعم را نمی بینی گفت اشکالی نداره حالا بیا پایین

کاری نمی توانستم بکنم ناچار به داخل مرکز رفتیم ویک راست به اتاق حاج آقا

وقتی خدمت حاج آقا رفتیم حاج آقا مرا در آغوش گرفت وگفت آقاسید نداشتیم حالا دیگه بی خبر

گفتم حاج آقا خداشاهداست که همین نیم ساعت پیش به قم رسیده ام وفقط از بیرون حرم عرض ادب به

خانم فاطمه ی معصومه سلام الله علیه کرده ام وتازه داشتم به طرف منزل می رفتم که این برادرمان مرا

دستگیر وخدمت شما آورده حسابی حق هم شهری گری را بجا آورده ، حاج گفتند من فرستادمش درب

منزل شما دیشب یکی از هم رزمان شما را لو داد که به مرخصی آمده اید گفتم حاج آقا بفرمایید چه امری

داشتید بدون معطلی حاج آقا فرمودند :

شرایطی پیش آمده که همین الان باید شما به دهلران بروید وخیلی سریع ودر سکوت

گفتم حاج آقا اجازه هست سَری به منزل بزنم ؟ حاج آقافرمودند خیر ، از همین جا مستقیم به سمت جنوب!

ماهم سمعاً وطاعتا سوار ماشین شدیم وبا اون برادرمان ویکی دیگر از برادران بسیجی به طرف جاده ی جنوب براه افتادیم

حاج آقا مأموریتی به من داده بودند که می بایست هر چه سریعتر خودم را به دهلران میرساندم

تازه دربین راه متوجه شدیم که منافقین به خاک کشور عزیزمان حمله کرده اند ابتدا تعجب کردیم که مگر

می شود منافقین واین .... بعد متوجه شدیم که با پشتیبانی کامل حزب بعث عراق از هوا وزمین در قالب

ستونی عظیم از زرهی ومکانیزه از سمت غرب وحشیانه به خاک کشورمان حمله ور شده اند به همین

دلیل من و راننده که هردو اهل غرب بودیم بیشتر عجله می کردیم به راننده گفتم از طرف پل دختر به سمت اسلام آبا برو

وبعد از آنجا به طرف دهلران راهمان نزدیک تر می شود در حقیقت میان بر می زنیم که او هم فبول کرد

ما غافل از حرکت دشمن و سمت وسوی حرکتشان بودیم و اصلاٌ فکر نمی کردیم که تا اسلام آباد وکرند غرب

رسیده باشند به هر ترتیب ما اوّل صبح بودکه به اسلا م آباد رسیدیم

در همان میدان ورودی شهربا چند تن از رزمندگان مواجه شدیم ویک مجروح هم در کنارشان

با تکان دادن اسلحه ودست از ما خواستند که آن برادر مجروح را به بیمارستان برسانیم امّا همین که

ایستادیم متوجه شدیم که آنها فقط ایرانیند نه رزمنده هستند ونه آن مجروح ، مجروح واقعی یعنی در

حقیقت همه ی آن ماجرا صحنه سازی و ساختگی بود راننده ی هم شهری ما که تا آمد به خودش بیاید

وببیند چه خبراست درست جلو چشمان من وآن برادر بسیجی به رگبار بسته شد سه نفری اسلحه های

خود را به سر وبدن آن برادرمان خالی کردند من هنوز در شوک بودم آخه مگر می شود یک انسان آن هم هم

وطن اینگونه وبا این بی رحمی وقصاوت برادر کشی کند در این فکر بودم که آن برادر بسیجی که تاب نیاورده

بود به طرف بیرون هجوم آورد حال دیگر تعداد منافقین به هشت نفر می رسید اورا هم وحشیانه سوراخ سوراخ کردند

ودر دَم آن عزیزمان هم به لقاالله پیوست وبا چندین وچند رگبار ممتد حتی جسد بی جان او را هم سوراخ

سوراخ ومثله کردند، چهره ی معصوم آن برادر بسیجی هنوز جلو چشمانم هست بالاخره خیلی زود نوبت به

من رسید مانده بودم که خدایا چرا اینجا چرا به این شکل بدون هیچ دفاعی بدون هیچ درگیری مثل صیدی

که غافلگیرانه در دام صیادی وحشی به دور از هیچ قانونی از انسانیت حتی حیوانات هم اینگونه به هم

نوعشان حمله نمی کنند ودر همه ی جنگها انسان بی دفاع را نمی کشند آنهم به این شکل بی رحمانه

اصلاٌ این حرکت یعنی اعدام دشمن بی سلاح یک جنایت جنگی محسوب می شود ،امّا با کدام دشمن!

از همه نظر آماده ی شهادت بودم وزندگیم مرتب مثل فیلمی که بر روی دور تند باشد در آن چند لحظه

چندین وچند بار از جلو چشمانم گذشت زیرلب اَشهدم را می خواندم که از من سئوال کردند !

خوب حاج آقا شما که همه را تشویق به رفتن به بهشت می کنید دوست دارید خودتان چگونه به بهشت

بروید ؟زبانم بند آمده بود با لباس روحانیت عمامه برسرم سیادتم برهمگان روشن میان عده ای روانی

وقاتل عقده ای که مرا ولباسم را به استهزا گرفته بودند وبر روی اینکه چگونه مرا به بهشت بفرستند ....

فقط در دلم ........

 

بقیه ی ماجرا تا روز بعد

یاعلی


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/25ساعت 1:37 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ